خواب بود ارام و بی صدا ، مادربود و پدر ،خواهری داشت و برادری
رویایش در خواب عصر لیوان آب یخی بود برای افطار ،امیدش به لطف حق بود و مهر یزدان
رویایش زود شکست ! تیرهای خانه اش به حرف آمدند ،زمین صدایش کرد ، زمین فریاد میزد ،بیدار شد ، رویایش پرید اما توان پریدن برای خودش نبود ، تیرهای چوبی سقف او را در آغوش گرفته بودند .
میشنید ،فریاد مادر ، اشک پدر ،زجه خواهر ، اما برادرش ؟!
صدایش نبود ، گویا هنوز خواب بود و رویا میدید ، برادرش پشت درهای بهشت بود ،مادرش را صدا میکرد ، با هم رفتند !
هنوز هم زجه خواهر می آمد ، پدر آه میکشید و آهش صدای زمین را خفه کرد و صدایش به دنبال مادر رفت ،
نگاهش به خواهرش بود که به جای مادر سقف خانه را در آغوش گرفته بود ، آرام بود و بی صدا گویا او هم به دنبال پدر و مادر ش رفته بود !
حالا تنها بود ، دیگر نه آه پدر نه زجه خواهر نه اشک مادر و نه فریاد برادر !
حالا زیر تیرهای چوبی سقف واق واق سگها را میشنید که زنده بودنش را صدا میکردند
تنها زیر خاک ، تنها بی پدر و مادر
رویایش سیاه شد ، حال لیوان ابی میخواست برای بدرقه عزیزانش ، برای خداحافظی ، برای ...
دیگر تمام شد ،زندگی تنها شد ،همه تنها شدند ، شهر سیاه پوش بود و او تنهای تنها در میان دستان امدادگر میرفت برای شروع دوباره زندگی .
او زندگی خواهد کرد اما بدون رویا اگر در کنارش نباشیم .
تقدیم به زلزله زدگان آذربایجان