بی سایه مرا آن نور ، با خویش کجا میبرد
بی پرسش وبی پاسخ ،می رفت و مرا میبرد
ها! گفت تماشا کن ،گلخاک شهیدان را
خالص نشدی ور نه این خاک تو را میبرد !
من بودم و من بودم ، در حال شدن بودم
انگار مرا شوری ،رقصان به سما میبرد
هنگامه محشر بود ،یا وعده دیگر بود
آن پای که بی سر بود ،تن را چه رها میبرد
رو سوی خطر می رفت ،یا سیر و سفر می رفت !؟
هم باورمان میداد هم باورمان میبرد
پیری که غریبی را از کرب و بلا آورد
این بار غریبان را تا کرب و بلا میبرد
استاد : محمد علی بهمنی